test
test
test
test
test
test
test
test
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
از گلورينا به ايرزاک
سلام مرهم دردهاي من
امروز اتفاق عجيبي افتاد
در اتاق نشسته بودم و داشتم به صداي موسيقي گوش ميدادم كه ناگهان صداي فريادي شنيدم
از پنجره بيرون را نگاه كردم، مردم جمع شده بودند
مردي با جثه اي بزرگ دختركي جوان و ريز اندام را برروي زمين ميكشيد و سعي ميكرد اورا با خود همراه كند... مردم ميخواستند دخترك را نجات بدهند اما مرد فرياد ميزد به شما ربطي ندارد! من پدرش هستم
دخترك دائم فرياد ميزد: ولم كن! دست از سرم بردار... من نميتوانم... تورا به خدا رهايم كن
مرد اما انگار نه انگار
سرم گيج رفت، قلبم تير كشيد... ياد آن روز! تكرار فاجعه
صداها برايم گنگ شد! روي تخت نشستم و سرم را بين دستانم گرفتم، به آن روز فكر كردم! آن روز كذايي
به اتفاقي كه سرنوشتم را عوض كرد... به خانواده اي كه ازهم پاشيده بود! به ميز قماري كه جايگزين خوشبختي خانواده ام شد... آن روز را به خاطرم هست... دقيقِ دقيق! هوا ابري بود، به انتظار بارش باران كنار پنجره ايستاده بودم و به رفت و آمد مردم در خيابان نگاه ميكردم... در ميان مردم پدرم را ديدم كه كنار مردي ديگر داشت به سمت خانه مي آمد
مرد را نميشناختم اما زياد برايم مهم نبود! حتما يكي از دوستانش بود... البته اگر بتوان اسمشان را دوست گذاشت
رفت و امد غريبه به خانه مان زياد بود! درست از وقتي كه به جاي ميز شام ٤ نفره مان به ميز قمار دل بست
اصلا همين عادتش باعث شد كه مادر ساده و مهربانمان تبديل شود به زني گرگ صفت كه تمام زنان همسايه از حضورش وحشت داشتند
پرده را انداختم و كنار رفتم... درست يادم هست روي صندلي نشسته بودم و مشغول گلدوزي بودم
ناگهان صداي فرياد پدرم آمد... اسمم را صدا ميكرد
عجيب بود... در اين چندسال اخير كم پيش مي آمد اسمم را صدا كند! معمولا با صفاتي وقيحانه مارا مخاطب قرار ميداد
گلورينا... گلورينا... و صداي كوبيدن در اتاقم
با وحشت از جايم بلند شدم و به سمت در رفتم در را كه باز كردم مردي را ديدم با چشمان وحشي و لبخندي كه... لبخندي كه نشانه هرچيز بود جز مهر و محبت! شبيه پدرم نبود.... خيلي وقتي بود که نبود
وحشت كردم..... چشمانم وحشت زده بود
براي لحظه اي در ميان آن جسم شيطاني پدري را ديدم كه سالهاي نه چندان دور در بين خانواده و همسايه ها مثال زدني بود! چقدر دلم سوخت براي روزهاي از دست رفته مان
صدايم ميلرزيد! به سختي گفتم: چه شده پدر
دستش را جلو اورد! ترسيدم و چند قدم به عقب رفتم
لبخند روي لبش خشكيد! چشمانش غمگين شد... آه كشيد و گفت: ميخواستم مثل قديم موهايت را نوازش كنم
قلبم فشرده شد
شايد هنوز راهي باشد كه بتوانم پدرم را از اين جسم شيطاني پس بگيرم
از خودم بدم آمد... در اغوش گرفتمش... يادم نيست چندسال بود از اين اغوش... از اين نعمت بي بهره بودم
دستش را روي سرم گذاشت: دخترم! گلوريناي بابا... پدر به تو نياز دارد... همه زندگي ام از دست رفت! تو ميتواني كمكم كني... تنها تو
ميدانستم اوضاع خوب نيست... هرچقدر هم كه سعي داشت نشان بدهد مثل قديم مهربان است نميتوانست! اين نوازش پدرانه اش برايش سود داشت! اين پدر خيلي وقت بود كه قمار و الكل را جايگزين مهر پدري اش كرده بود
چه شده پدر؟! به سختي اين سوال را پرسيدم... از جوابش وحشت داشتم
بايد با من بيايي برويم پيش شخصي! كسي كه ميتواند زندگي ام را از اين رو به آن رو كند بايد... بايد مدتي پيش او بماني... تا هرزماني كه او بخواهد
درست يادم هست براي لحظه اي قلبم ايستاد
فرياد زدم: تو... تو از من چه ميخواهي؟؟ اسمت را گذاشتي پدر؟ من دخترت هستم! گلورينا...! يادت هست ميخواستي تمام زندگي ات را صرف رفاه ما بكني؟ اصلا ميداني مادر الان كجاست؟ چه بلايي سرت امده؟ فرياد ميزدم و اشك ميريختم
نگاهش رنگ پشيماني نداشت و اين يعني خط پايان براي من
صدايش را شنيدم: انتخاب با خودت گلورينا! يك ساعت زمان داري كه اماده بشوي و به خودت برسي! اگر نه لرونا را با خود ميبرم و در را كوبيد
عرقي سرد از پشت سرم جاري شد! لرونا؟ لروناي من؟
هيچ راهي نبود! بايد تصميم ميگرفتم... لرونا تنها دوازده سال داشت و اين يعني من بايد
ديگر نميتوانم... دست هايم ميلرزد و توان نوشتن را از من گرفته... اين روزها از هميشه خسته ترم... خسته از اين سرنوشت
براي زندگي ات هرروز دعا ميكنم
براي آرامشي كه خودم ازتو گرفتم و از خدا ميخواهم به تو برگرداند
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۱۵
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
ازگلورينا به ايرزاك
سلام دلگير جان
امروز پر دغدغه ترين روز زندگي ام بود
به اصرار ايزابل خواستم براي اولين بار خانواده اش را ببينم
اضطراب تمام وجودم را فرا گرفته بود
ايزابل گفته بود ادم هاي بدي نيستند فقط زبانشان تند است! اگر حرفي زدند به دل نگيرم
نميدانستم چه بپوشم! از عمارت كه لباسي با خود نياوردم...! به جز همان پيراهن ساطن كه هميشه در خانه ميپوشيدم
براي اولين بار مجبور شدم بخشي از آن مبلغي را كه به اجبار در چمدانم گذاشتي هزينه كنم
براي خودم لباس خريدم... لباس ساده اي ست
اما همان رنگ است كه تو دوست داري... صورتي پريده
داخل فروشگاه لباس كه بودم... براي چند لحظه روحم از زمان حال خارج شد و به گذشته بازگشت
ياد ان روزها كه ليندا! خياط خواهرت مي امد عمارت تا برايم لباس بدوزد
همان روز ها كه تو البوم پيراهن هايش را ورق ميزدي و نظر ميدادي و سر به سرم ميگذاشتي
همان روزها كه هميشه سر رنگ لباس باهم بحث داشتيم
چه احمقي بودم! لباس بايد همان رنگي باشد كه تو دوست داري! اصلا دنيا بايد به كام تو باشد
چرا ما ادمها ارزشمند ترين لحظات زندگي مان را صرف بي ارزش ترين موضوعات ميكنيم و از كنار هم بودن ها لذت نميبريم؟
بگذريم
به خانه كه رسيدم لباس را برتن كردم
موهايم را شانه زدم و دور سرم جمع كردم... خيلي ساده
نه اين مهماني از ان مهماني هاي اعياني بود كه تو برگزار ميكردي! نه من ان گلوريناي سابق هيجان زده
در اينه خودم را نگاه كردم... عجيب است اما انگار همين چند ماه مرا چند سال پير كرده
اهي عميق كشيدم و كيف دستي ام را برداشتم و از اين خانه جهنمي بيرون رفتم
به منزل ايزابل رسيدم... خانه اي كوچك... حتي كوچكتر از خانه من... محله اي پايين! حتي پايين تر از محل سكونت من
ارام بر در چوبي شان مشت كوبيدم
صداي فرياد مردي امد: ايزابل اين در لعنتي را باز كن
راستش را بخواهي ترسيدم... اگر پاي ايزابل مهربانم وسط نبود با سرعت هرچه تمام تر بازميگشتم
اب دهانم را قورت دادم و منتظر ماندم... ايزابل در را باز كرد و محكم در اغوشم گرفت! چقدر اين دختر را دوست دارم... دعوتم كرد به داخل
وارد شدم.... مردي را ديدم با صورتي چروكيده و كثيف! انگار سالهاست رنگ حمام را نديده! يعني اين پدر ايزابل است!!؟
رفتم جلو دستم را به سمتش دراز كردم و با نهايت ادب سلام كردم...صورتش را به سمتم برگرداند و نيشخند زد! دستم در هوا خشك ماند! چه مردِ...!نميتوانم توهين كنم... هرچقدر هم بد باشد پدر ايزابل من است... كسي كه اين روزها كنارم مانده
ايزابل دعوتم كرد كه بنشيندو رفت برايم وسايل پذيرايي بياورد
از خدايم بود نگذارم برود! تنها ماندن با اين مرد برايم سخت بودم...راستي مادرش كجاست!؟
ايزابل كه امد از او پرسيدم.... رنگش پريد! با لكنت گفت برايش كاري پيش امد مجبور شد برود... نميدانم چرا اما يك لحظه گذشته ي خودم رنگ گرفت... انگار درد مشترك داريم
كمي گذشت... تقريبا به ان فضاي سنگين عادت كرده بودم كه صداي پدرش را شنيدم... صدايش چقدر خش داشت! صدايش و سرفه هايش گواهي ميدادند اين مرد حداقل نيمي از سالهاي زندگي اش را با سيگار شريك بوده
ياد تئوري تو افتادم... یكبار پرسيدم تو وسوسه نميشوي بعد از ترك كردنت باز هم سيگار بكشي وقتي در بين دوستانت همه سيگار ميكشند!؟
جوابت را يادت هست؟! الان كه فكر ميكنم قند در دلم اب ميشود
گفتي: افرادي كه سيگار ميكشند دهانشان بو و طعم بدي دارد! من كه نميخواهم تورا عذاب دهم
من خوشبخت ترين زن دنيا بودم.... چرا اين را نميدانستم؟
روحم از عمارت به خانه ايزابل بازگشت
پدرش داشت حرف ميزد... اميدوار بودم بحث مهمي نباشد چون اگر چيزي ميپرسيد جوابي نداشتم
حواسم نبود... حرفهايش را نشنيده بودم
پرسيد: دختر تو در اين شهر چرا تنهايي؟! بي كس و كاري؟
سوال خنجر شد در قلبم! نه من بي كس و كار نبودم
من مردي را داشتم كه به اندازه تمام مردم روي زمين حمايتم ميكرد... كه وقتي او كنارم بود انگار ما شلوغ ترين خانواده دنيا بوديم
به لكنت افتادم: راستش خانواده ام در كشوري ديگر زندگي ميكنند... براي مسائلي مجبور به ترك كشورم شدم
چرا اخم كردي؟! لابد انتظار داشتي حقيقت را بگويم؟
من كه نميتوانم بگويم زادگاهم همين كشور است و همين خانه كه الان ساكنش هستم! تو كه بهتر از همه ميداني
نميتوانستم بگويم... من از دروغ بيزارم اما تو كه ميداني حقيقت هاي زندگي ام چقدر منزجر كننده اند
مردك نيشخند ميزد
هرچه ميگذر بيشتر به اين موضوع فكر ميكنم كه چرا ايزابل با اين شرايط بد خانوواده اش اصرار داشت ببينمشان
تا اخرين لحظه اي كه انجا حضور داشتم نگاه هاي تمسخر اميز پدرش دست از سرم بر نميداشت
زود تصميم به رفتن كردم... ايزابل اصرار داشت تا بيشتر بمانم اما وقتي صورت رنگ پريده ام را ديد پشيمان شد و اصرار نكرد
خلاصه به هر زحمتي بود از انجا فرار كرده و به سمت خانه جهنمي خودم پرواز كردم
هنوز وقت نكرده ام لباس هاي مهماني را از تنم بيرون بياورم و لباس خانه ام را بپوشم... گفتم زود تر برايت نامه را بنويسم تا دلم از اين حجم غم منفجر نشده
ميبيني؟
ديگر تو نيستي تاهوايم را داشته باشي
گلورينا بي پناه شد
خدا هميشه پناهت باشد تكيه گاه من
✴گلورينا✴
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره۱۳
♦♦---------------♦♦
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
سلام دلگير جان
امروز وقتي از خواب بيدار شدم... آنقدر گيج بودم كه نميتوانستم تشخيص بدهم كجا هستم! لحظاتي گذشت تا همه چيز را به خاطر اوردم... ديشب... واي ديشب
كاش هيچوقت از خواب بيدار نميشدم
سرم را بين دستانم گرفتم! حرفهاي ديشبش، چشمان پر نفرتش، لحظه اي از ذهنم دور نميشد
من لايق اين حرفها بودم!!؟
اگر گلورينا ١٠ سال گذشته بودم برايم فرقي نميكرد
عادت داشتم به توهين و تحقير... اما الآن... واقعا نميتوانم! برايم وحشتناك است... تو برايم شخصيت و غرور افريدي اما خودت باعث شدي كه هم شخصيتم را از دست بدهم هم غرورم را
به سختي از رختخواب جدا شدم... ساعت را نگاه كردم
١ ظهر بود! همين ساعت بيدار شدنم ميتواند نشان بدهد كه چقدر حالم وخيم است
گشنه ام بود اما ميل به غذا نداشتم... روي صندلي نشستم... همان اولين روزي كه در عمارت مرا به عنوان نامزدت معرفي كردي متوجه نفرتش به خودم شدم... نميدانم شايد يكي از عاشقان سينه چاكت بود! شايد هم مرا در شأن تو نميديد! كه البته حق هم داشت
تا چند ماه پيش كوچكترين حرفي هم كه ميخواست به من بزند را با احتياط بر زبان مي آورد... اما همين ديشب
چقدر بي پناهي بد اسبود
اينكه تكيه گاه نداشته باشي
اينكه آنقدر ضعيف باشي كه با هر حرفي از هم بپاشي
من هميشه تورا كنارم داشتم... اولين هاي زندگي ام فقط با تو بود... اولين تكيه گاه تو بودي... اولين عشق تو بودي... اولين بار زندگي كردن را تو به من آموختي... اولين بار تو بودي كه به من ارزش دادي... تو بودي كه حساب مرا از خانواده ام جدا كردي... اين تو بودي كه اولين بار به من امنيت بخشيدي
آن روزها كه سنم كمتر بود و در اين خانه با كساني زندگي ميكردم كه مثلا خانواده ام بودند هميشه از خداوند ميخواستم اتفاقي رخ بدهد كه از اين منجلاب بيرون كشيده شوم... هميشه موقع خواب صندلي ام را زير دستگيره در ميگذاشتم تا آن مردك هميشه مست پايش را به اتاقم نگذارد... بچه بودم اما با همان سن كم ميتوانستم تشخيص بدم كه چقدر زندگي مان كثيف است... شب هارا با ترس صبح ميكردم... هزاربار از خواب ميپريدم... چه زندگي فلاكت باري بود
تو چه اكسيري داشتي كه توانسته بودي تمام ترسهايم را از بين ببري؟ اغوش تو چه معجوني بود كه من تمام امنيت گمشده كودكي ام را در ان پيدا كردم!؟
ميشود باري ديگر....؟
هيچي... بگذريم... توقع بي جايي بود
دلم برايت تنگ شده تكيه گاه جان
❇گلورينا❇
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۱۱
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
از گلورينا به ايرزاك
سلام بي وفا جان
امروز به اندازه تمام يتيمان دنيا احساس بي پناهي كردم
ديشب بود كه ايزابل هراسان به خانه ام آمد،ميخنديد و بالا و پايين ميپريد! از ايزابل بعيد بود!! آنقدر كه هيجان زده بود نميتوانست به خوبي كلمات را ادا كند.حرصم گرفت
ايزابل! ارام بايست ببينم چه ميگويي
نشست!سينه اش از هيجان بالا پايين ميرفت
گِل...گِلو..دعو...دعوت..شديم
دعوت؟!به كجا؟
ايزابل خنده اي از ته دل سرداد
رز را يادت هست؟با يكي از اشراف زاده ها نامزد كرده!دعوت شديم به جشنش..جشن اشراف زاده ها
و هم بلند بلند خنديد
اشراف زاده؟ ايزابل ساده من چه ميدانست من خودم روزي ميزبان بهترين جشن اشرافي بودم
چه خوب! مباركش باشد... تو برو خوش بگذرد
هيجانش فروكش كرد، شانه هايش خم شد، لبخند روي لبش خشكيد
چي؟؟ گِلو تو نميايي؟چرا؟
ايزابل من كه دل و دماغ ندارم... خودم را هم به زور تحمل ميكنم! از جمع دورم، تو كه ميداني
باشد نميرويم! هرجور تو راحتی
به وضوح ناراحتي چهره اش را ديدم... ايزابل مهربانم نميخواهد بدون من وارد جشني شود كه انقدر برايش مهم است
ايزابل من دوست دارم تو شاد باشي! ميشود لطف كني و به جشن بروي و به خودت خوسر بگذراني؟
نه! ميداني كه بدون تو به من خوش نميگذرد، هيچ كجا! در اين مدت كوتاه چنان وابسته ات شده ام كه اگر ساعاتي خبرت را نداشته باشم مانند مرغ سركنده ام
چقدر من ايزابل را دوست دارم... چقدر ايزابل من را دوست دارد
باشد تسليم! ميرويم... تاريخ برگزاري جشن چه زماني است؟
ايزابل جيغي زد و محكم در اغوشم گرفت تنها اغوشي كه اين روزها به رويم باز است
جشن فردا برگزار ميشود گلو لباس مناسب داري؟ بايد خيلي برازنده باشيم! خدا را چه ديدي شايد يكي از اين اشراف زاده ها مارا هم پسنديد
نيشخندي زدم! در دل گفتم من يكبار اين شانس را داشتم كه يكي از اشراف زاده ها مرا بپسندد اما لياقتش را نداشتم
بله لباس مناسب دارم، نگران نباش
شب ايزابل پيشم ماند
تا صبح حرف زد و رويا بافي كرد...ايزابل مهربانم اولين بار بود كه پايش به اين جشن ها باز ميشد. ياد خودم افتادم
اولين باري كه بخاطر حضورم در عمارت جشني برگزار كردي را يادت هست؟ چقدر دست و پايم را گم كرده بودم
تو وقتي ديدي كه چقدر مضطربم و وجودم ميلرزد ارام در آغوشم گرفتي... سرت را نزديك گوشم اوردي و گفتي تو از همه در اين جمع زيباتري، اصلا نگران نباش
و من تا از شروع تا پايان جشن به حدي آرامش داشتم كه انگار اشرافي بدنيا امدم و شركت كردن در اين جشن ها عادي ترين كاري است كه تجربه كرده ام
بگذريم
زمان آماده شدن براي جشن فرا رسيد
پيراهن ساتن سرمه ايم را به تن كردم، همان كه يقه اي قايقي و آستين هاي گيپور داشت
كمي آرايش كردم
ميداني كه در آرايش كردن مهارتي ندارم
قبل از ورود به زندگي تو كه اصلا نميدانستم اين كارها چيست! بعد از ورود به عمارت هم كه آرايشگر مخصوص داشتم
موهاي بلند و كمي فرم را بالاي سرم جمع كردم
هميشه چند حلقه از موهايم نافرماني ميكنند روي صورتم ميريزند... آن روزها هميشه وسواس داشتم و عصبي ميشدم.تاروزي كه تو گفتي موهايت كه روي صورتت ميريزد جذاب تر ميشوي
آماده شدنم زياد طول نكشيد
رفتم تا ببينم ايزابل در چه حال است
ايزابل مهربانم لباسي ساده و شيري رنگ به تن داشت
لباسش خيلي ساده بود! مطمئن بودم در آن جمع پر از زرق و برق از همه ساده تر است
همين سادگي اش جذاب بود! با ديدنم جيغي از سر شوق زد و مرا درآغوش كشيد
واااي گلو چقدر زيبا شدي!مطمئنم امشب مانند ستاره ميدرخشي
لبخند زدم: توهم زيبا شدي مهربان من
راه افتاديم به سمت محل برگزاري جشن
دوستان ايزابل كه اين روزها دوستان من هم بودند در راه به ما پيوستند... همه شان ذوق زده بودند! با ديدنشان لبخندي به لبم نشست
دوست داشتم ساعت ها نگاهشان كنم و لذت ببرم
به اين فكر كردم مدت هاست چيزي نتوانسته هيجان زده ام كند به محل برگزاري جشن رسيديم
همانطور كه قبلا ديده بودم چهره هايي پر از رنگ و لعاب... لباس هايي پر از زرق و برق
ادم هايي با ژست هاي مسخره
به صورت ايزابل نگاه كردم، چشمهايش برق ميزد
وارد كه شديم به سمت رز و نامزدش رفتيم... ايزابل و بقيه دوستانمان به سمتش دويدند و خواستند در آغوشش بگيرند، رز با سرزنش نگاهشان كرد و خيلي سرد با آنها روبوسي كرد
خداي من رز چقدر تغيير كرده
نفرتي وجودم را فرا گرفت! جلو رفتم خيلي سرد برايش سر تكان دادم، انتظار داشتم ناراحت شود اما انگار برايش اصلا فرقي نميكرد! با خودم فكر كردم آن زمان كه من به ايرزاك رسيده بودم از لحاظ موقعيت اجتماعي هزاران پله پايين تر از رز بودم و ايرزاك هزاران پله بالاتر از نامزد رز اما من هيچگاه خود واقعي ام را گم نكردم
چقدر متنفرم از اين آدمها
دوستان مظلوم و ساده ام جا خوردند از رفتار رزي كه تا ماه ها قبل بهترين دوستشان بود و امروز
از رز دور شديم، سمت ميزي رفتيم و نشستيم
خدمه اي حضور داشتند كه پذيرايي ميكردند
مجلس خوبي بود... بنظر ايزابل و بقيه دوستانم عالي بود اما بنظر من فقط خوب بود، همين
ساعاتي گذشته كه ناگهان صدايي زنانه شنيدم: گلوريناااا
قسم ميخورم قلبم براي لحظه اي از حركت ايستاد
اين صدا را خوب ميشناختم! دوست داشتم لحظه اي زمان بايستد و من از آن مهلكه فرار كنم! بدترين شرايط ممكن... با ترس سرم را برگرداندم... خودش بود!! پاهايم ميلرزيد! به هزار زحمت ايستادم! سرم را به نشانه سلام برايش تكان دادم
اه گلورينا! تو اينجا چه ميكني؟! تورا چه به اين جشن هاي اعياني!؟از وقتي كه ايرزاك تورا مثل يك حيوان از خانه اش پرت كرد بيرون فكر ميكردم حتما گوشه ی خياباني... جايي... از سرما مرده اي
تنم يخ كرد... اين همه عقده را چطور ميتواني در وجودت داشته باشي؟! مگر من چه بدي در حقت كردم
سنگيني نگاه ايزابل و دوستانم را احساس ميكردم
بخاطر صداي بلند و فرياد گونه اش توجه چند نفر را نيز به سمت ما جلب كرد! ميدانستم اگر جوابش را بدهم بيشتر از اين چيزي كه هستم خورد ميشوم...سكوت كردم
با توام دخترك! اينجا چه ميكني؟! ديگر كدام مرد احمق را توانسته اي از راه بدر كني كه تورا به اين جشن ها راه دادند؟! خوشحالم كه ماهيت واقعي ات زود براي ايرزاك اشكار شد
چشمهايم سوختند، اشكهايم سرازير شد! تواني در پاهايم نبود اما دويدم... صداي خنده هايش به گوشم ميرسيد... خوب توانسته بود شكستم بدهد
به پشت سرم نگاه نكردم، اصلا فكرش را هم نميكردم اينجا ببينمش راست ميگويند از گذشته نميشود فرار كرد
به خانه كه رسيدم دقايقي نگذشت كه در را كوبيدند ايزابل بود، نگرانم بود در اين لحظه نميتوانستم پذيرايش باشم! خواهش كردم برود، دقايقي پشت در خانه ماند و وقتي ديد تاثيري ندارد رفت
از دست رفته جان! همينقدر بدان آنقدر گريه كرده ام كه دوست دارم چشمانم را از حدقه در بياورم از بس كه ميسوزند
از خدا ميخواهم مرا از اين دنيا پس بگيرد! من ديگر توان زندگي كردن ندارم... گلورينا خورد شد... امروز از بين رفت... كشتنش
دلم براي گلوريناي از دست رفته وجودم سوخت چه تنها بودم امروز
هميشه تو مانع ميشدي ديگران به من ازار برسانند
امروز تو خود باعث ازار ديگران به من شدي
اگر فقط يكبار... فقط يكبار به من اجازه صحبت كردن ميدادي شايد
اما، اگر، شايد ديگر فايده ندارد! تو نه به حرفهايم گوش كردي و نه به من فرصت دادي... نميدانم من بايد از تو دلگير باشم يا تو از من؟
آه چه ميگويم! حرفهايم را جدي نگير
آرزو ميكنم زندگي ات به شيريني كيك هاي خانگي كيت باشد
❇گلورينا❇
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۱۰
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
از گلورینا به ایرزاک
سلام اخمو جان
امروز اینجا هوا گرم و آفتابی است
از این هوا بیزارم! تعجب نکن... آن زمانی که این هوا را دوست داشتم تو در کنارم بودی! روزهای گرم میرفتیم در باغ مینشستیم حرف میزدیم و صدای خنده مان در کل عمارت میپیچید! الآن چه؟! من تنها هستم
آن زمان دل من هم آفتابی بود
الآن هواشناسی قلبم فقط باران اعلام میکند و چشم هایم اطاعت
آسمان کارش باریدن است، باید شب و روز ببارد... مثل من
واقعا نامه هایم به تو میرسد؟چطور میتوانی مقاومت کنی و جواب ندهی؟ اصلا نامه هایم را باز میکنی؟
دلت برای شیطنت های کودکانه ام تنگ نمیشود؟
اصلا دلی مانده که برایم تنگ شود؟
نکند این روزها کسی هست که به جای من لبخند بر روی لبت می آورد؟
نه اینطوری نمیشود... باید خبرت را داشته باشم... یا جواب نامه هایم را بده... یا خودم دست به کاری میزنم
بی خبری سخت است! از همه ی وجودت بی خبر بمانی سخت است! مثل این است خدا بزرگترین نعمتش را به تو بدهد... طعم خوش داشتنش را بچشی و بعد ناگهان از تو پس بگیرنش... آن هم بی هوا ! بی کوچکترین آمادگی برای از دست دادنش... فکر کنم یک نوع مرگ باشد
پس من مرگ را تجربه کرده ام! حتما که مرگ معنیش خوابیدن در تابوت و دفن شدن زیر خروار ها خاک نیست
مثلا میتوانی روی تخت خودت بخوابی... روی خاک ها راه بروی اما مرده باشی... مثلا میشود روح از تنت برود اما جسمت زنده باشد و محکوم شوی به ادامه زندگی...زندگی عادی که نه ! زندگی نباتی
من گلورینا... محکوم شدم به زندگی بدون تو
اینجا زندگی نباتی است
آنجا زندگی شیرین هست؟
✴گلورینا✴
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نوشته: نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۹
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
از گلورینا به ایرزاک
سلام بی حوصله جان
میدانی چرا در هیچ نامه ای حالت را نمیپرسم؟ چون میدانم نامه هایم بی جواب است
میدانم برایت آنقدر ارزش ندارم که قلم به دست بگیری کاغذ را پر کنی و نامه را پست... اصلا هرجور حساب کنیم من ارزش لحظه ای فکر کردن هم ندارم... میدانم اخمو جان ... میدانم
امروز ایزابل و دوستانش اینجا بودند... دوستانش هم مثل خودش مهربانند... آرامند
از آن نوع آدمهایی که این روزها به شدت نیاز دارم اطرافم باشند... ایزابل هم که با آن چشم هایش هرروز مرا یاد تو می اندازد... همه داشتند درباره زندگی شان میگفتند... هرچیزی که از دهانشان خارج میشد ذهن مرا معطوف میکرد به سمت تو ...تعریف کنم خنده ات میگیرد
مثلا یکی داشت میگفت نمیتواند روی یک خط صاف راه برود و من یاد خطوط اطراف چشمت موقع خنده هایت افتادم... دیگری گفت به من فقط لباس های مشکی می آید... من یاد موهای مشکی و همیشه شانه کرده ات افتادم
یکی دیگر داشت میگفت منتظر مانده ام پول هایم را جمع کنم و آن دستکش های چرم را بخرم... و من فکر کردم چقدر باید منتظر بمانم تا بتوانم دوباره دلت را بخرم؟
اصلا شیرین تر از انتظار تو را کشیدن که چیزی در این دنیا نیست... حتی انتظاری که برای توست از آن شیرینی های خانگی کیتی هم خوشمزه تر است. از همان هایی که تابستان ها در باغ عمارت مینشستیم و کیتی برایمان میپخت و می آورد... از همان هایی که همیشه برای تکه آخرش دعوا داشتیم و در نهایت تو شیرینی را از دستم میقاپیدی اما نمیدانم چطور میشد که تو میبردی ولی تکه آخر را من میخوردم
میگفتی آن جور که تو مرا نگاه میکنی از گلویم پایین نمیرود
کاش الآن بودی و مرا میدیدی شاید باز هم نگاه هایم باعث میشد به نفع من کوتاه بیایی... مثلا بگویی بیا من برای تو آنجور که تو مرا نگاه میکنی من اصلا نمیتوانم خودم را از تو بگیرم
میدانی بی حوصله جان؟ ایزابل هنوز هم نمیداند من عاشق توام... فکر میکند دوستی بودی که دیگر نمیخواستی من در زندگی ات باشم... برای همین راحت میگوید گلورینا! به او فکر نکن او لیاقت نداشت که تو را در زندگی اش نخواست! و من لبخند میزنم... به ظاهر
اصلا از تو با لیاقت تر در این دنیا هست!؟
من بی لیاقت بودم... همه ی ایراد های آن زندگی از من بود... تو بهترین انسان دنیایی... مگر غیر از این است؟
اصلا تو گلورینا را از منجلاب بیرون کشیدی! گلورینا بی ایرزاک بی معنی است
گلورینا باید منتظر بماند... چه کسی غیر از ایرزاک ارزش صبر و انتظار را دارد؟
فقط میدانی از چه میترسم؟ از اینکه تو را کسی بدزدد از من... هرچند تو دیگر برای من نیستی....اما بدان من همیشه برای توام... مثل ملک هایت
تو بر من حق مالکیت داری
اینجا هوا هوای گذشته است
انجا آینده به تو لبخند میزند!؟
❇گلورینا❇
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۸
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
سلام اخمو جان
میدانی این روزها کارم شده مرور کردن تمام حرفهایی که بین من و تو رد و بدل شد... راه میروم فکر میکنم ، غذا میخورم فکر میکنم ، موقع خواب فکر میکنم به ساعاتی که کنار تو نفس میکشیدم و گمان میکردم همیشگی ست و هیچوقت به ذهنم خطور نمیکرد زمانی میرسد که به گذشته خودم حسادت کنم
میدانی بد اخلاق جان ؛ این روزها خاطرات تو با ارزش ترین چیزهایی ست که در این زندگی دارم
میدانی امروز یاد چه افتادم؟
آن روزی که در مهمانی یادم رفته بود حلقه عشقمان را بیندازم و تو میدانستی و سکوت کردی و تمام جشن را به رویم لبخند زدی با تمام حساسیتی که این موضوع برایت داشت... و شب زمانی که مثل همیشه به آغوشت پناه برده بودم برای یک خواب شیرین آرام، دستت را لای موهایم بردی و با همان صدای همیشه محکمت زمزمه کردی :گلورینا؟! امروز چیزی یادت نرفته بود؟
و من که مسخ آغوشت بودم آرام گفتم: من ؟ نه... اوووم نمیدانم ! چه چیز را فراموش کردم!؟
و تو با آرامش گفتی : مهم ترین چیز را ! حلقه ازدواجمان ... از هواس پرتی ام لجم گرفته بود
اوه ایرزاک فراموشم شد
و تو با صدایی که جدی تر شده بود گفتی: مثل همیشه
گفتم : آخر ایرزاک یک حلقه مگر چقدر اهمیت دارد ؟ همه میدانند من و تو با هم ازدواج کردیم در آن جشن هم که هر دو حضور داشتیم ! پس زیاد هم ضروری نبود یک انگشتر که تعیین کننده نیست
تو با جدیت پرسیدی : گلورینا تا الان فکر کرده ای که چرا نشانه ازدواج انگشتری است که در دست می اندازند؟
من خندیدم و جواب دادم : آخر این هم شد سوال ایرزاک ؟ پس انگشتر را کجا می انداختند ؟ در گوششان؟ و قهقهه زدم
صورتت را نمیدیدم اما مطمئنم لبخند زدی و آرام و با طمانینه گفتی : میتوانستند گردنبندی را بعنوان نماد ازدواج انتخاب کنند یا مثلا دستبندی را
با عجله گفتم : آه ایرزاک میخواهی با این حرفا چه چیز را بگویی ؟ خب زودتر بگو ! خوابمان می آید
سرم را بوسیدی و با آرامش گفتی: میدانی وقتی دو نفر همدیگر را دوست دارند اولین تماس بینشان تماس دست هاست ! دست ها عضو مهمی هستند ! دست ها تعیین میکنند که قلب تند بزند و تن گر بگیرد یا نه
نماد ازدواج باید در دست باشد چون دست اولین شاهد بروز احساسات است... اصلا دست دستور میدهد به قلب که هی این همان شخص هست تندتر بزن
آخر میدانی هر حسی که به تعهد ختم نمیشود
اصلا به نظر من تعهد از عشق هم بالاتر است... میدانی که چه میگویم... و وقتی حلقه را در دستانمان می اندازیم یعنی حسمان آنقدر زیاد بود که به تعهد ختم شد
من چند ثانیه و شاید چند دقیقه سکوت کردم و حرفهایت را در ذهنم مرور
وای من چقدر این مرد تحلیلگر را دوست دارم! سرم را از روی سینه ات بلندکردم و خم شدم روی صورتت که نور ماه تابیده شده از پنجره اتاقمان زیباییش را چند برابر کرده بود و گفتم : ایرزاک قول میدهم همیشه حلقه ام را بیندازم قول میدهم... ! اصلا اگر یکبار دیگر فراموشم شد خودم انگشتان دستم را قطع میکنم
و تو خندیدی و سرم را روی سینه ات گذاشتی و من نفهمیدم کی خوابم برد
خودت میدانی از آن روز به بعد محال بود گلورینا رو بدون حلقه تعهدش ببینند... اصلا آن حلقه شد بخشی از گلورینا ! راستش را بگویم!؟
این روزها وقتی حلقه ام را نگاه میکنم بهتر به معنای حرفت پی میبرم... اخمو جان آن عشق ارزش همچین تعهدی را داشت
راستی تو که خدایی نکرده بعد از من به کسی متعهد...اصلا ولش کن نمیخواهم بدانم
اینجا هوا ، هوای دلتنگی است خدا کند آنجا هوا خوب باشد
گلورینا
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۷
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
سلام بداخلاق جان
امروز دوست پیدا کردم
یادت هست چقدر بدت می آمد از دست و پا چلفتی بودن هایم؟ کاش امروز بودی و میدیدی چگونه مثل آدم بزرگ ها رفتار کردم
گلورینای تو دارد بزرگ میشود ، مثل درخت هایت! همان هایی که در روز برایشان چند ساعت وقت میگذاشتی و بهشان رسیدگی میکردی و با عشق نگاهشان... نه ! اصلا چرا خودم را با درخت هایت مقایسه کردم؟ من بدشانس را چه به شبیه درخت های باغچه خانه ی تو بودن
بد اخلاق جان ایزابل هم مانند من تنهاست
دوستم را میگویم... امروز از من پرسید کسی را دوست دارم؟ خیلی محکم گفتم نه
چرا تعجب میکنی؟! مگر من تو را دوست دارم؟؟ اصلا این حسی که به تو دارم را قبل از من کسی تجربه نکرده که رویش اسم بگذارد... حس هایم هم مثل خودم عجیب است
داشتم با او حرف میزدم و دیدم کمی ، فقط کمی نی نی چشم هایش شبیه چشم های توست... آنجا بود که فهمیدم چقدر دوستش دارم
همان لحظه بود که محکم بغلش کردم ! اول جا خورد و بعد با ذوق بغلم کرد... دلم برایش سوخت تصمیم گرفتم از این به بعد بخاطر خودش دوست داشته باشمش نه نی نی چشم هایش
به من گفت چرا تنهایی؟ چه باید میگفتم ؟ از وقتی که به اینجا آمدم با کسی رابطه ای نداشتم که از گذشته ام بپرسد ! این اولین بار بود برای همین گیج شدم ! لرزش دست هایم واضح بود... یادآوری آن روزها... یعنی باید راستش را بگویم!؟
اصلا نمیشود ! نمیخواهم ! نمیگویم
اصلا از لج تو دروغ گفتم... خوب کردم
میخواستی مرا بخواهی... میخواستی مرا دوست داشته باشی
اصلا میخواهم بد شوم ، همش دروغ بگویم ، مردم را اذیت کنم ، دزدی کنم !! اصلا خودم میروم جنگ جهانی سوم را شروع میکنم
وقتی تو مرا نمیخواهی اصلا چرا باید خوب باشم؟
ایزابل صدایم میکند... مدت زیادی است در اتاق مانده ام... باید بروم
احتمال اینکه من باز هم برایت نامه بنویسم همان قدر زیاد است که فردا صبح خورشید طلوع میکند
ولی این را بدان اگر روزی دیگر پیدایم نشد فکر نکنی تمام شده این دلتنگی ها ! نه اصلا... من از آن آدمهایی نیستم که بتوانم دلتنگی هایم را مهار کنم
❇گلورینا❇
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۶
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
از گلورینا به ایرزاک
دلم برایت تنگ میشود دیوانه جان
نه از آن دلتنگی های چند ثانیه ای و چند دقیقه
از آن هایی که تواناییش را دارند قهقهه هایم را به گریه تبدیل کنند
دلم برایت تنگ میشود اخمو جان
از آن دلتنگی هایی که باعث میشود در میان چشمان مهربان مردم دنبال نگاه های تند و بداخلاق تو بگردم
اصلا مطمئنم الآن ، همین الآن ... ابروهایت را در هم گره زده ای و با چشمانی که از همیشه جدی تر است خیره شده ای به این نامه ... شاید دیگر برایت نامه ننویسم ! آخر اگر نامه هایم را دوست داشتی حداقل یکبار به آنها جواب میدادی
اخمو جان اگر دیگر از من نامه ای به تو نرسید فکر نکنی دلتنگی ام تمام شده ها ... نه اصلا ! ... من از آنهایی نیستم که بتوانم دلتنگی هایم را مهار کنم ... من همان آدم همیشه ام ... همان قدر باعث کلافگی تو
اخمو جان هنوز هم در ذهنت به این فکر میکنی که چرا من بزرگ نمیشوم؟ آخر دیوانه جان من منتظر بودم این کودکانه هایم لبخند به لبت بیاورد و من بتوانم بمیرم از ذوق
اگر دیگر پیدایم نشد فکر نکنی تمام شده این دلتنگی ها... نه اصلا ... من از آن آدمهایی نیستم که بتوانم
دلتنگی هایم را مهار کنم
❇گلورینا❇
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نورا مرغوب❇
❇ نامه شماره ۴
be name khoda
created by khengoolestan developer
↓start log↓
prossec for config filiping slider
config fliping slider ok
|
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم